معنی سریال نیکو خردمند

حل جدول

سریال نیکو خردمند

کت جادویی


خردمند

لبیب

فرزانه

لغت نامه دهخدا

خردمند

خردمند. [خ ِ رَ م َ] (ص مرکب) عاقل. صاحب عقل، چه خرد بمعنی عقل و مند بمعنی صاحب و خداوند است. (از برهان قاطع). دانشمند. دانا. (از شرفنامه ٔ منیری) (از انجمن آرای ناصری). صاحب هوش. خداوند عقل. شخص عاقل. (از ناظم الاطباء). رزین. (زمخشری). عقیل. عَقول. ورد. بخرد. اَریب. اَرِب. نَهی ّ. فرزانه. لبیب. (یادداشت بخط مؤلف):
در این گیتی سراسر گر بگردی
خردمندی نیابی شادمانه.
شهید بلخی.
ای یار رهی ای نگار فتنه
ای دین خردمند را تو رخنه.
رودکی.
یکی چاره ساز ای خردمند پیر
نبایدچنین ماند بر خیرخیر.
دقیقی.
از ایران سرایند و جنگ آوران
خردمند و بیداردل مهتران.
فردوسی.
دو مرد خردمند پاکیزه خوی
بدستار چینی ببستند روی.
فردوسی.
سواریش دیدم چو سرو سهی
خردمند بازیب و بافرهی.
فردوسی.
خردمند پیران بیامد چو باد
کسی کش خرد بد دلش گشت شاد.
فردوسی.
فرستاده ای جست بوزرجمهر
خردمند و شادان دل و خوبچهر.
فردوسی.
بیاورد پور سیاوخش را
جوان خردمند جان بخش را.
فردوسی.
دلش کور باشد سرش بیخرد
خردمندش از مردمان نشمرد.
فردوسی.
مردی گزیده کرد خردمند و پیش بین
بارای و باکفایت و باسنگ و باوقار.
فرخی.
خردمند آن کسی را مرد خواند
که راز خود نهفتن می تواند.
(ویس و رامین).
التونتاش رفت از دست آن است که ترک و خردمند است و پیر شده نخواهدکه خویشتن را بدنام کند. (تاریخ بیهقی). بونصر بر شغل عارضی بود که فرمان یافت و مردی سخت فاضل و زیبا و ادیب و خردمند بود. (تاریخ بیهقی). بسیار خردمند باشد که مردم را بر آن دارد که براه صواب برود. (تاریخ بیهقی). مسعود محمد لیث که باهمت و خردمند و داهی بود... بفرستادند. (تاریخ بیهقی).
خردمند کن حاجب خود بکار
طرازنده ٔ درگه و بزم و یار.
اسدی.
بدست آوریده خردمند سنگ
به نایافته دُرّ ندْهد ز چنگ.
اسدی.
خردمند به پیر و یزدان پرست
جوان گرد و خوشخوی و بخشنده دست.
اسدی.
مجوی آز و از دل خردمند باش
ببخش و خداوند خرسند باش.
اسدی.
خردمند باشید تا توانگر باشید. (قابوسنامه).
مرد خردمند بحکمت شود
تو چه خردمند بپیراهنی.
ناصرخسرو.
جانت بسخن پاک شود زآنکه خردمند
از راه سخن برشود از چاه بجوزا.
ناصرخسرو.
و بر خردمند واجبست که بر قضاهای آسمانی رضا دهد. (کلیله و دمنه). تقدیر آسمانی... شیر را گرفتار سلسله گرداند... و خردمند دوربین را خیره و حیران. (کلیله و دمنه). و بحال خردمند آن لایقترکه همیشه طلب آخرت را بر دنیا مقدم دارد. (کلیله و دمنه).
تا چه کند مرد خردمند آز
تا چه کند باشه ٔ چالاک باز.
خاقانی.
تکیه نکند بر کرم دهر خردمند
سکه ننهد بر درم ماهی ضراب.
خاقانی.
وز این در نیز شاپور خردمند
بکار آورد با او نکته ای چند.
نظامی.
دیوانه ٔ عشق او هر جا که خردمندی
دردی کش درد او هر جا که طلبکاری.
عطار.
خردمند راسر فروشد ز شرم
شنیدم که میرفت و میگفت نرم.
سعدی (بوستان).
خرمند باشد جهاندیده مرد
که بسیار گرم آزموده ست و سرد.
سعدی (بوستان).
نخواهد که بیند خردمند ریش
نه بر عضو مردم نه بر عضو خویش.
سعدی (بوستان).
یکی پرسید از آن گم کرده فرزند
که ای روشن روان پیر خردمند...
سعدی (گلستان).
مرد خردمند هنرپیشه را
عمر دو بایست در این روزگار.
سعدی.
جز بخردمند مفرما عمل
گرچه عمل کار خردمند نیست.
سعدی (گلستان).
منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شیوه ٔ صاحب نظری بود.
حافظ.
خردمند اگرچه عاقل بود از مشورت مستغنی نباشد. (منسوب به بزرگمهر).
گفت خردمند این جهان چو درختی است
رسته بر او شاخ و برگ و میوه ٔ الوان.
حاج سیدنصراﷲ تقوی.


نیکو

نیکو. (ص) پسندیده. حسن. خوب. خوش. خیر. مقابل بد و زشت:
براین کار چون بگذرد روزگار
از او نام نیکو بود یادگار.
فردوسی.
به است از روی نیکو نام نیکو
تو آن کن کت بود فرجام نیکو.
فخرالدین اسعد.
اگر هزار چنین بکنند من نام نیکوی خود زشت نکنم. (تاریخ بیهقی ص 337). بدانید که کردار زشت ونیکوی شما را بیند و آنچه در دل دارید می داند. (تاریخ بیهقی ص 239). همگان برفته اند و از ایشان این نام نیکو یادگار مانده است. (تاریخ بیهقی ص 175).
نیک اگرچه ز فنا گشته گم است
نام نیکوش بقای دوم است.
جامی.
|| موافق. مطبوع. ملایم. دلپسند: بوالحسن را بخواند و پیغام های نیکو داد سوی آلتونتاش. (تاریخ بیهقی). این ابوالقاسم مردی پیر و بخردو امین و سخنگوی بود وز خویشتن نامه نبشت سخت نیکو سوی خوارزم شاه. (تاریخ بیهقی ص 332). با کفایت و مناصحت و سخن نیکو که داند گفت و رسوم تمام که دربایست است خدمت پادشاهان را. (تاریخ بیهقی ص 286).
ایا نیکوتر از عمر و جوانی
نکورو را نکو کردار باید.
سنائی.
شیر جوابهای نیکو و ثناهای بسیار فرمود. (کلیله و دمنه). چون خوابی نیکو که دیده آید. (کلیله و دمنه).
چو تو گرمی کنی نیکو نباشد
گلی کو گرم شد خوشبو نباشد.
نظامی.
|| نرم. ملایم. مهربان. خوش: خوی نیکو بزرگتر عطاهای خدای است. (تاریخ بیهقی ص 339).
- رای نیکو، نظر موافق و مساعد: حیلت ها ساختند تارای نیکوی او را در باب ما بگردانیدند. (تاریخ بیهقی ص 214).
|| استوار. درست. پخته. سنجیده:
ز نیکو سخن به چه اندر جهان
بر او آفرین کهان و مهان.
فردوسی.
یکی بود از ندیمان... بگریست و پس بدیهه ای نیکو گفت. (تاریخ بیهقی). قصیده ای داشتم سخت نیکو نبشتم. (تاریخ بیهقی ص 276). از فقیه بوحنیفه ٔ اسکافی در خواستم تا قصیده ای گفت... و بغایت نیکو گفت. (تاریخ بیهقی ص 387). سخن نیکو و متین رانده اند و برابر او قصد اقتصار نموده. (کلیله و دمنه). || مستحسن. پسندیده. حمیده. به. خوب. شایسته: مستقیم بودن خود را بر ستوده تر روشها در طاعت او و نیکوتر طورها در پیروی او. (تاریخ بیهقی ص 314). و شرایط را به پایان به تمامی آورده چنانکه از آن بلیغتر نباشد و نیکوتر نتواند بود. (تاریخ بیهقی ص 130). اگر به دست پادشاه کامکار کاردان محتشم افتد به وجهی نیکو به سر برد. (تاریخ بیهقی ص 386).نیکوتر آنکه سیرتها گذشتگان را امام سازد. (کلیله ودمنه).
گر تحمل هست نیکو از یکی
هست نیکوتر ز شاهان بی شکی.
عطار.
|| سزاوار. بسزا. مناسب. درخور. روا. سزا:
نخواهیم شاه از نژاد پشنگ
فسیله نه نیکو بود با پلنگ.
فردوسی.
گرستن گرچه از مردان نه نیکو است
به من نیکو است بر هجر چنان دوست.
فخرالدین اسعد.
بدو گفت کای گنج فرهنگ و هوش
نه نیکو بود مرد دانا خموش.
اسدی.
رسولی مسرع باید فرستاد و این ملطفه ها بفرستاد و گفت که این نیکو نباشد که چنین رود. (تاریخ بیهقی ص 538).
نیکو نبود فرشته درگلخن.
ناصرخسرو.
دل ز امل دور کن زآنکه نه نیکو بود
مصحف و افسانه را جلد به هم ساختن.
خاقانی.
دل در پی این و آن نه نیکوست ترا
یک دل داری بس است یک دوست ترا.
؟
|| درست. صحیح. صواب:
سخن آن گو چه با دشمن چه با دوست
که هرکس بشنود گوید که نیکوست.
فخرالدین اسعد.
خوارزمشاه گفت سخت نیکو و صواب است. (تاریخ بیهقی ص 355). خواجه گفت خداوند نیکو اندیشیده است. (تاریخ بیهقی ص 395). امیرمحمود نیک از جای بشد و گفته بود که سخت نیکو می گوید. (تاریخ بیهقی). || نفیس. (منتهی الارب). سودمند. ارزنده:
ازآن چاریک بهر موبد نهاد
که دارد سخنهای نیکو به یاد.
فردوسی.
طبیبی از سامانیان را صلتی نیکو داد پنج هزار دینار. (تاریخ بیهقی ص 363). || زیاد. بسیار: درخت نیکو بارور را... شاخه ها شکسته شود. (کلیله و دمنه). || زیبا. جمیل. خوشگل. حسن. صبیح: این کیکاوس را پسری بود نام او سیاوش و مردی بود که اندر جهان بدان زمانه از وی نیکوتر نبود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). خوارج... زن عبدالعزیر را اسیر کردند که... در همه ٔ جهان صورتی از او نیکوتر نبود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). مردی بود بلندبالا و نیکوتن و اندام سرخ و سفید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). عبداﷲ برنائی خویشتن دار ونیکوخط است و از وی دبیری نیک آید. (تاریخ بیهقی).
به است از روی نیکو نام نیکو
تو آن کن کت بود فرجام نیکو.
فخرالدین اسعد.
جوانی دژم ره زده بر در است
که گوئی به چهر از تو نیکوتر است.
اسدی.
نیکو وناخوشی که چنین باشد
پالوده ٔ مزور بازاری.
ناصرخسرو.
به صورتهای نیکو مردمانند
به سیرتهای بد گرگ بیابان.
ناصرخسرو.
از مرد کمال جوی و خوش خوئی
منگر به جمال و صورت نیکو.
ناصرخسرو.
سخن بزرگان... در معنی روی نیکو بسیار است... و بزرگان مر روی نیکو را عزیز داشته اند. (نوروزنامه). روی نیکو را داناآن سعادتی بزرگ دانسته اند، سعادت دیدار نیکو در مردمان همان تأثیر کند که سعادت کواکب سعد. اندر جهان چیزهای نیکو بسیار است که مردم از دیدارشان شاد گردد... ولیکن هیچ چیز به جای روی نیکو نیست. (نوروزنامه). || (ق) چنانکه باید. به خوبی. به درستی. به دقت:
چون نهاد او پهند را نیکو
قید شد در پهند او آهو.
رودکی.
چه گوئی در این کار نیکو ببین
سیاوش خواهد همی جست کین.
فردوسی.
هنوز پیشرو روسیان به طبع نکرد
رکاب او را نیکو به دست خویش بشار.
فرخی.
از آنجا رفت به خانه و نیکو حق گزاردند. (تاریخ بیهقی ص 361). اعیان حضرت و لشکر و مقدمان حقی گزاردند نیکو. (تاریخ بیهقی ص 342). چون به سپاهسالار التونتاش رسید نیکو خدمت کنید. (تاریخ بیهقی ص 347). باز عبدالرحمن گفت سه روز زمان باید کرد تا نیکو نگاه کنیم. (تاریخ سیستان). ملک تا اتباع خویش را نیکو نشناسد از خدمت ایشان انتفاع نتواند گرفت. (کلیله و دمنه). هرچه نیکو نهاده بود نیکوتر منه. (مرزبان نامه).
منم در سخن مالک الملک معنی
ملک سر این نکته نیکو شناسد.
عطار.
چو نیکو بازجستم سر دریا
سر موئی ز دریا می ندانم.
عطار.
|| کاملاً. بسیار. زیاد:
خدای با تو در این صنع نیکو احسان کرد
به قول و فعل تو بگزار شکر احسان را.
ناصرخسرو.
نظم مرا چو نظم دگر کس مدان ازآنک
یاقوت زرد نیکو ماند به کهربا.
مسعودسعد.
- نیکو آمدن، خوش آمدن. خوب آمدن. (ناظم الاطباء). مطلوب و مطبوع واقع شدن. پسند افتادن.
- || شاد کردن. خشنود ساختن. (ناظم الاطباء).
- نیکو داشتن، عزیز و محترم داشتن. (ناظم الاطباء). حرمت گذاشتن. گرامی داشتن. رجوع به نکوداشت و نیکوداشت شود: او را نیکو داشت باز پدرش از هر سوی رسولان و حجاب فرستاد تا او را ببردند. (تاریخ سیستان). نامه ها رفت به اسکدار به جمله ولایت که به راه رسول بود تا وی را استقبال کنند. بسزا و سخت نیکو بدارند. (تاریخ بیهقی ص 297). در این روزگار که امیرمسعود بر تخت ملک رسید پس از پدر این زن را سخت نیکو داشتی. (تاریخ بیهقی). بنده را جهت دل خویش نیکو می دارد. (نوروزنامه). مسعدیان را که اسلاف پیغامبر ما صلی اﷲ علیه و سلم بودند نیکو داشتی. (مجمل التواریخ). او را به غایت دوست داشتی و نیکو داشتی. (تاریخ بخارا ص 34).
- || پسندیدن. پسند کردن. (ناظم الاطباء).
- نیکو دیدن، روا داشتن. مصلحت دیدن: خواجه گفت خداوند این نیکو دیده است و همچنین باید کرد. (تاریخ بیهقی ص 289).
- نیکو شمردن، استحسان. (زوزنی).
- نیکو کردن، به سامان آوردن. اصلاح کردن:
بیایم همه کار نیکو کنم
دل شاه را ز آن بی آهو کنم.
فردوسی.
چو گفتار و کردار نیکو کنی
به گیتی روان را بی آهو کنی.
فردوسی.
- || آبادان کردن. (یادداشت مؤلف): هرچ یزدگرد تباه کرده است من نیکو کنم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- || زیبا کردن:
هرکه جان بدکنش را سیرت نیکی دهد
زشت را نیکو کند بل دیو را حورا کند.
ناصرخسرو.
- || خوب کردن. از فساد به صلاح آوردن: گفت یا ملک نیت نیکو کنی تا خدا این رنج از تو بردارد او نیت نیکو کرد. (قصص الانبیاء ص 185).
- نیکو گرداندن، مبارک و فرخنده ساختن: این است نبشته ٔ امیرالمؤمنین و گفتگوی او با تو که نیکو گرداند خدا برخورداری ما را به تو. (تاریخ بیهقی ص 314).
- نیکو گشتن، اصلاح شدن. به صلاح آمدن.
- نیکو گشتن کار، ممهد شدن. (از یادداشت مؤلف):
چو نیکو نگردد به یک ماه کار
بماند به سالی کشد روزگار.
فردوسی.
- امثال:
ز نیکو هرچه صادر گشت نیکو است.
شبستری.
سخن نیکو صیاد دلهاست. (از مجموعه ٔ امثال).

فرهنگ عمید

خردمند

دارای خرد، عاقل، دانا، هوشیار،

مترادف و متضاد زبان فارسی

خردمند

باخرد، باشعور، بخرد، حکیم، خردور، دانا، دانشمند، دانشور، زیرک، صائب‌نظر، عاقل، عالم، فاضل، فرزانه، فهمیده، فهیم، لبیب، متیقظ، هوشمند، هوشیار،
(متضاد) بی‌عقل، کودن، گول، نابخرد

فارسی به عربی

واژه پیشنهادی

خردمند

لبیب

عاقل -

حصیف

عقیل

اندیشمند

دانا

فرهنگ معین

خردمند

(خِ رَ مَ) [په.] (ص مر.) عاقل، دانا.

معادل ابجد

سریال نیکو خردمند

1285

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری